آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

*****212 امین روز تولد

چند روز پیش که داشتیم از عوارضی رد می شدیم، یه آگهی بزرگ دیدیم. قرار بود 15 تیر همزمان با نیمه شعبان جشنواره گیلاس در الموت برگزار بشه. قرار گذاشتیم ما هم بساط ناهارو فراهم کنیم و ظهر راه بیفتیم تا بتونیم ناهارو تو الموت بخوریم. هم فاله هم تماشا. اما من که میدونستم جشن دیرتر برگزار میشه، خودمو به خواب زدم. مامانی ناهارو درست کرد و هی منتظر شدن تا من بیدار شم و راه بیفتیم، اما بیدار نشدم که نشدم. این بود که سفره انداختن و ناهارو تو خونه خوردن. خیالم که از این بابت راحت شد، به خودم کش و قوسی دادم و بیدار شدم. تا ناهار بخورم و لباس بپوشم شد 15 و راه افتادیم. تو ماشین کلی خوش به حالم شده بود، هم از مناظر زیبای اطراف لذت می بردم ...
31 مرداد 1391

*********زلزله آذربایجان

خداوند به جبرئیل فرمود:          به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛ میخواهم آدم رابیافرینم.  جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛ اما خاکی پیدا نکرد. هیچ کس به او خاک نداد. نه ناهید که عروس آسمان بود و نه بهرام؛ جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری..و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین. هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند. جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت. خدا گفت: به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است. جبرئیل نزد زمین آمد. زمین به او گفت: هر قدر خاک که می خواهی بردار. من این آفریده را دوست خواهم داشت. آفریده ای که نامش آدم است. جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا بر...
31 مرداد 1391

فرزند من

فرزندان شما کودکان شما نیستند آنان دختران و پسران اشتیاق خود زندگی اند شما واسطه آمدن فرزندانتان هستید ولی نه آورنده انان هرچند آنان از شمایند شما می توانید بکوشید که مانند فرزندانتان باشید ولی نخواهید که آنان را مانند خود کنید چرا که زندگی واپس نمی گراید و در دیروز نمی ایستد ممکن است سرپناهی برای جسمشان به آنان بدهید ولی نه برای روحشان زیرا روح آنان در خانه فردا سکنی دارد جایی که حتی در رویاهایتان قادر به دیدنش نیستید شما همچون کمانهایی هستید که فرزندانتان همانند تیرهای زنده از انها پرتاب می شوند و کماندار همان زندگی است کماندار هدف را در جاده ای بی نهایت می بیند و با تمام ق...
30 مرداد 1391

****جشن روز پدر و ششمین ماهگرد تولد فرمانروا

1391/03/15 خوب گفتم که امروز یه روز خیلی خیلی مهمه و من حسابی مصمم بودم که بابایی رو تو این روز مهم سورپرایز کنم... مامانی کلی باهام کلمه "بابا" رو تمرین کرده و بهم سپرده بود که امروز بابایی رو بغل کنم و بهش بگم "بابا". آخه بابایی از وقتی من 2-3 روز بیشتر نداشتم همه ش با من کلمه بابارو تمرین میکرد که این اولین کلمه ای باشه که میگم ولی منم نامردی نکردم و از موقعی که 2ماه و 26 روز بیشتر نداشتم کلمه "ماما" رو خیلی واضح و معنادار گفتم و از اون موقع هر روز چندبار "ماما" میگم و مامانی رو بغل و بوس میکنم، ولی... القصه... شب با خودم کلی سعی کردم ولی نشد که نشد. این بود که به فکر بقیه استعدادهام افتادم. طبق معمول، صبح خروس خون نشده درست ...
30 مرداد 1391

********روز پدر و میلاد بابای مهربون همه شیعیان مبارککککککککک!

امروز یه روز خیلی خیلی خیلی مهمه، روزی که متعلق به من و بابایی و بابابزرگ جونا و کلا همه آقایونه.  امسال، امروز، اولین روز مرد من، اولین روز پدر بابایی و اولین روز پدربزرگ باباجون جعفره، این روز به هرسه مون مبارکککککککککککک! باباجون، تو رو به بزرگی قلب مهربونت، به زیبایی ماهی که فرمانرواشم و به وسعت تمام کهکشان ها دوست دارم. تو آفتاب سرزمین منی، واسه اینکه هر روز، زودتر از خورشید بیدار می شی و دیرتر ازون به خونه بر می گردی. وقتی پیشم نیستی همه ش داری بهم فکر میکنی و عکسمو که تو موبایلته نگاه می کنی. وقتی هم که به قصر برمیگردی با وجود همه خستگیت با شور و اشتیاق کلی باهام بازی می کنی و منو می بری پا...
30 مرداد 1391